۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

رزمی‌کاران ذوالفقار؛ ورزشکار یا مزدور؟

اوایل همین هفته، به قصد دیدن رفقا از خانه خارج شدم. ساعت حدود 11 شب بود. نرسیده به چهارراه قصر (تقاطع شریعتی و عباس‌آباد) نیروهای لباس‌شخصی ایست بازرسی مفصلی گذاشته بودند و اتومبیل ما را نگه داشتند. راننده آژانس سعی می‌کرد خونسرد باشد، ولی وقتی ماموران حکومت نظامی از زیر کفی ماشینش چند تکه پوستر پاره‌پوره موسوی را بیرون کشیدند، زبانش حسابی بند آمد. بنده‌خدا هی می‌گفت این‌ها و آن تکه پارچه سبز که از صندوق عقب پیدا کردند، از زمان انتخابات مانده‌اند. وقت نکرده ماشینش را تمیز کند و...
ولی لباس‌شخصی‌ها به این حرف‌ها توجه نمی‌کردند. یکی‌شان با خوشحالی بیسیم زد و گفت: حاجی بدو بیا، مدرک پیدا کردیم!
من و راننده نگون‌بخت را نشانده بودند کنار خیابان و یک نوجوان که صورتش را پوشانده بود، با باتوم ایستاده بود بالای سرمان. مامورک هی سعی می‌کرد آتویی بگیرد و عقده‌گشایی کند. مثلاً می‌گفت: به چی می‌خندی؟ ... چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟ چرا...؟!
و با باتوم تهدیدمان می‌کرد. من برای بی‌توجهی به او، نگاهم را به اتومبیل‌های دیگری که نگه داشته شده بودند، دوختم. دو جوان با پژو 206، یکی دیگر پشت سر آن‌ها، و یک ماشین دیگر که حالا نگه‌اش می‌داشتند و...
زیر چشمی به مامورها نگه کردم. اغلب‌شان کاورهایی با طرح قورباغه‌ای به تن داشتند و بعضی هم پیراهن‌هایی به همین شکل که پشت‌شان نوشته شده بود: «رزمی‌کاران ذوالفقار بسیج». یکی‌شان که تازه پیدایش شده بود، مستقیم آمد سمت ما. اول فکر کردم دارد ادا در می‌آورد و می‌خواهد ما را مسخره کند، اما بعد فهمیدم که نه، کلاً همین شکلی است. پایین‌تنه‌اش کوتاه و لاغر بود، ولی از کمر به بالا به شکل عجیب و غیرعادی‌ای باد کرده بود. خرامان راه می‌رفت و انگار نه اینکه این هیکل مضحک را به ضرب آمپول‌های بدنسازی باد کرده است. باور کنید هر لحظه امکان داشت بترکد!
آمد سراغ ما و با نگاهی پر کینه خیره شد. شانس آوردیم که همین لحظه آقای «حاجی» رسید. او پیراهن و شلوار خاکی رنگ پوشیده بود و پوتین به پا داشت، ریشش سیاه و نامرتب بود که صورت سبزه‌اش را تیره‌‌تر نشان می‌داد. قد بلند بود و درشت. حاجی «مدارک کشف شده» را بررسی کرد و زود فهمید که آدم‌هایش به کاه‌دان زده‌اند. البته با توجه به اوضاع امروز ایران، اگر او «دلش می‌خواست» همین هم می‌توانست ما را به بازداشتگاه بفرستد. بس که این روزها همه چیز ایران دل‌بخواهی شده، البته به دلخواه آن‌هایی که باتوم و تفنگ در دست دارند.
خلاصه اینکه بعد از حدود نیم ساعت تا 45 دقیقه نشستن کف خیابان، ول‌مان کردند که برویم. معلوم بود آن چندتایی که ما را نگه داشته بودند، اصلاً دوست نداشتند همین جوری رهایمان کنند. توی صورت‌شان می‌خواندیم که انگار در دل‌شان می‌گفتند: بابا یک باتومی، چکی، چیزی بهشان بزنیم، بعد بروند! اما این امر حاجی بود و لگام آن‌ها مثل تمام دیگر بسیجی‌های مخلص و حرف‌گوش‌کن، دست کس دیگری بود...


دو روز بعد، در تجمع 12 مرداد بار دیگر با رزمی‌کاران ذوالفقار روبه رو شدم. اما قبل از آن رفتم و در اینترنت سرچ کردم تا ببینم لانه این موجودات کجاست؟ منابع زیادی در مورد آن‌ها وجود نداشت؛ اما متوجه شدم این گروه که به بهانه ورزش سازمان پیدا کرده و مسلح شدند، گروهی از بسیجی‌های فعال پایگاه‌های مختلف تهران هستند. ذوالفقاری‌ها اعضای 9 پایگاه و نزدیک به دو هزار نفر هستند که حدود یک‌سوم آن‌ها را زنان بسیجی تشکیل می‌دهند. در جدول بالا می‌توانید ریز آمار مربوط به آن‌ها را ببینید.
در مصاحبه‌ای خواندم که یکی از سران بسیج هدف از تشکیل تیم‌های رزمی‌کاران ذوالفقار را «به نمایش گذاشتن شکوه بسیج در عرصه ورزش»(!!!) بیان کرده و افزوده است: «ورزشکاران ذوالفقار در رشته‌های تکواندو، کاراته و ووشو دارای مقام‌های استانی و کشوری هستند. این افراد علاوه بر گذراندن دوره‌های رزمی، مورد آموزش‌های عقیدتی، سیاسی، اقامه نماز و امر به معروف و نهی از منکر قرار می‌گیرند.»
جالب است بدانید این گروه دو هزار نفری اواسط خرداد و به بهانه سالمرگ آیت‌الله خمینی حرکت داده شدند و در خیابان‌های تهران رژه رفتند. این بهترین زمان برای مانور و هماهنگی نیروهای آموزش‌دیده بسیج بود تا برای حوادث چند روز بعد (کودتای دولت احمدی‌نژاد) آماده شوند.

عصر 12 مرداد، با شروع اعتراضات مردمی به مراسم تنفیذ دولت کودتا، نیروهایی که از ساعت‌ها پیش در حوالی میدان‌های ونک تا ولی‌عصر مستقر شده بودند، به سرکوب مردم پرداختند. طبق معمول، علاوه بر نیروهای سراپا مسلح ضدشورش پلیس، گروه موتورسواران لباس‌شخصی هم در خیابان‌ها حاضر بودند. با کمی دقت و با کمک این اطلاعات تازه، متوجه شدم که این موتورسواران چند دسته هستند، که بین‌شان چماقداران سپاه پاسداران و البته دوستان رزمی‌کار ذوالفقار شاخص‌تر از بقیه بوند!
ذوالفقاری‌ها در چند گروه موتورسوار، مدام در طول خیابان ولی‌عصر حرکت کرده و هرجا تجمع کوچکی می‌دیدند با هجوم به مردم بی‌دفاع، اوج وحشیگری را به نمایش می‌گذاشتند. با حضور اتومبیل سفید رنگ «مهدی کروبی» در تقاطع مطهری (تخت‌طاووس)، اعتراضات مردمی یک‌باره شدت گرفت و در مقابل، حملات موتورسواران ذوالفقار هم بیشتر شد. آن‌ها شیشه اتومبیل‌هایی که به نشانه اعتراض بوق می‌زدند را خرد می‌کردند، یا پلاک‌شان را می‌کندند و نگه می‌داشتند تا بعد به خدمت صاحب ماشین برسند! در پیاده‌روها می‌راندند و هرکس که سر راه بود را با باتوم می‌زدند. یکی از افراد این گروه که دو اسپری در دو دستش داشت، به سمت گروهی از زنان و دختران جوان که سر کوچه‌ای جمع شده بودند رفت و با مردم درگیر شد. داشت به زنان اسپری می‌زد که چند جوان با از خودگذشتگی، به او حمله گردند. لحظه‌ای بعد گرچه تمام این جوانان از گاز فلفل سوخته و آسیب‌دیده بودند، ولی از اینکه موفق شده بودند درس خوبی به آن عامل بسیج بدهند، خوشحال بودند!
حاجی را هم دیدم. مقابل خبرگزاری دروغ‌پراکن «ایرنا» با چند نفر از افراد گروهش مشغول بود. چهره او و دیگرانی که همراهش بودند را هرگز فراموش نمی‌کنم. حتماً به زودی زود باز با آن‌ها روبه رو خواهیم شد. شک نکنید.